سفر
سلام
این مدت رفته بودم سفر خیلی خوب بوددوستم رو دیدم دوستی دارم که حاظرم تمام زندگیم رو با هاش باشم دلم براش تنگ شده اما میدونم نمیتونم بگم چون اون نمی خواد نمیدونم چرا اما میدونم نمی خواد دیگه دلم خیلی گرفت بازم بدون این که بخوام دوباره عشقم تازه شد درد بدی داره قلبم انگار داره منفجرمیشه خیلی احمقم از زمانی که به خودم قول داده بودم دیگه عاشق نشم زمان زیادی نگذشته اما دوباره احمق شدم دلم می خواد فریاد بزنم راستی میتونم چون نامرئی هستم
می دونی خوبی درد تازه شدن چیه اینکه می دونی می تونی با زمان همه چی رو کمرنگ کنی بالاخره یادم میره بالاخره یادم میره هی با خودم تکرار میکنم بالاخره می تونم
امروز یکی با قاطعیت میگفت من مطمعنم شما درد نکشیدید فقط میشد به این فرد لبخند زد آخه اون چی میدونه جز ماسک لبخند من از درد هام از اشک هام از زندگیم خود واقعی من رو فقط خودم میبینم نه هیچ کس دیگه آخه واقعا نامرئیم فقط لبخندم فقط موفقیتم و فقط شادیم رو میبینن
باشه خیلی خوبه آهای آدمها خوبه که شما من رو نمیبینید خوشحالم خیلی خوشحالم
که بازم نیستم اما وجود دارم فقط من وخدا میدونیم که هستم و چه شکلیم
خدایا ازت ممنونم که هیچ وقت من رو ول نکردی برای خودم میشنوی خدددددددااااااااااااااااااااا دوست دارم